در این نمایشِ تامل برانگیز نشان داده شد که روزی مردی یک سیبِ بی صاحب یافته و به سبب خوردنِ آن و جلبِ رضایتِ صاحبِ باغ سیب و حلالیت گرفتن از او ناچار شد به ازدواج با دختر زشت روی صاحب باغ تن دهد و الی آخر ....تا پایانِ داستانِ ازدواجِ پدر شریفِ مرحوم مقدس اردبیلی و والده ی مکرمه ی ایشان..... ( البته با مایه های به اصطلاح طنز).
به گزارش صراط ، طنز خنده بازار با پخشِ یک هجوِ بی معنا و بی دلیل موجبِ شگفتی گردید و در برابر چشمانِ متعجبِ همگان، برنامه ای را به تصویر کشید که در آن، روایتِ زندگانیِ والدین شریف آیت الله مقدس اردبیلی رضوان ا.. تعالی علیه به تمسخر و هجو کشیده شد.
شخصی کنار جوی آبی نشسته بود، دید سیبی بر روی آب میآید، دست برد و سیب را برداشت و خورد. بعد از خوردن سیب به فکر افتاد که این سیبی که خوردم از کجا بود؟ پس از جستجوی بسیار به باغی رسید که سیب از آن باغ بود. از صاحب باغ سوال کرد: من سیبی از روی آب برداشتم و خوردم و بعد فهمیدم که سیب از باغ شما بوده است. نزد شما آمدهام که مرا حلال کنید یا آنکه قیمتش را بپردازم. صاحب باغ در جواب گفت: این باغ فقط از من نیست، ما چهار برادریم و من سهم خود را به شما بخشیدم.
گفت: بسیار خوب، آن سه برادر کجا هستند، جواب داد: دو تا دیگر از برادرانم در ایران هستند و یکی در خارج از ایران. نزد آن دو برادر رفت و حلالیت طلبید و سپس بار سفر بست و به خارج از ایران رفت و خود را به در خانه آن برادر رسانید و قصه را بیان کرد. آن برادر چهارم تعجب کرد که این فرد کیست که برای یک چهارم سیب این همه راه را طی کرده و به اینجا آمده تا حلالیت بطلبد. گفت: من سهم خودم را به شما بخشیدم ولی به یک شرط و آن شرط این است که دختری دارم از چشم کور و از زبان لال و از گوش کر. اگر قبول کنی با او ازدواج کنی حلالت میکنم و الا نه.
شخصی کنار جوی آبی نشسته بود، دید سیبی بر روی آب میآید، دست برد و سیب را برداشت و خورد. بعد از خوردن سیب به فکر افتاد که این سیبی که خوردم از کجا بود؟ پس از جستجوی بسیار به باغی رسید که سیب از آن باغ بود. از صاحب باغ سوال کرد: من سیبی از روی آب برداشتم و خوردم و بعد فهمیدم که سیب از باغ شما بوده است. نزد شما آمدهام که مرا حلال کنید یا آنکه قیمتش را بپردازم. صاحب باغ در جواب گفت: این باغ فقط از من نیست، ما چهار برادریم و من سهم خود را به شما بخشیدم.
گفت: بسیار خوب، آن سه برادر کجا هستند، جواب داد: دو تا دیگر از برادرانم در ایران هستند و یکی در خارج از ایران. نزد آن دو برادر رفت و حلالیت طلبید و سپس بار سفر بست و به خارج از ایران رفت و خود را به در خانه آن برادر رسانید و قصه را بیان کرد. آن برادر چهارم تعجب کرد که این فرد کیست که برای یک چهارم سیب این همه راه را طی کرده و به اینجا آمده تا حلالیت بطلبد. گفت: من سهم خودم را به شما بخشیدم ولی به یک شرط و آن شرط این است که دختری دارم از چشم کور و از زبان لال و از گوش کر. اگر قبول کنی با او ازدواج کنی حلالت میکنم و الا نه.